شب قبل خواب
پیام داد بهم که " خیلی آرومم , بینهایت دوستت دارم "
خوشحالم کرد
حرف رو شروع کردیم , انگار می تونست شب بهم پیام بده
ادامه که دادیم , فهمیمدم زیادی هم آروم نیست ! از لابلای حرفاش دلتنگی و تشویش و اضطراب و ناامیدی رو حس کردم
دیگه واقعا نگرانش بودم , نگران تر شدم
تا ساعتای 5 صبح صحبت کردیم
ازش خواستم یه تایم بزاره برای صحبت تلفنی , گفتم حرفای مهمی باهات دارم
بهش گفتم , می خوام تصمیم بگیریم باهم تا راه نجات رو پیدا کنیم
البته اونجا هنوز نمیدونستم چه تصمیمی باید بگیریم , امید داشتم بتونیم به راهی برسیم که هم نجات باشه و هم کامیابی .
آه ,سخته که پا روی دلت بزاری برای نجات کسی که دوستش داری باید رهاش کنی ... مرگ همینه شاید , نمیدونم
بهم گفت ساعت 5 عصر می تونه صحبت کنه , خیلی فکر کردم چی بگم بهش , چی صلاحشه
نه می خواستم از دستش بدم , نه می خواستم اذیت بشه
سخته سخته سخته , بدون که خیلی سخته
اهای تویی که اینا رو می خونی تا نکشی این درد رو نمی فهمی چقدر سخته
کلی صحبت کردیم
گفتم پیش روی ما 2 راهه یا ادامه بدیم با خطراش روبرو بشیم
یا تمومش کنیم و با خطرای اون روبرو بشیم
حرفای مشاوری که باهاش مشورت کرده بودم رو بهش گفتم , از روال فراموشی بهش گفتم
از اینکه امید به برگشت باید صفر باشه تا بشه فراموش کرد تا بشه برای همیشه دل کند
حرف زیاد زدیم , زیاد زیاد زیاد ....
آخرش گفتم تصمیمت با چیه ادامه یا تموم ؟ گفت تمومش کنیم ...
اما باید قول بدی زندگیت رو شاد ادامه بدی ... بهش گفتم وقتی من نباشم تو نباید به چیزی که وجود نداره متعهد بمونی
تو باید بچه داشته باشی ارزوی مادر بودن رو به گور نبری , لذت ببری از وجودت ...و خیلی چیزا
اونم از من همینا رو خواست
هعیییییییی
لعنت به تقدیر , لعنت به سرنوشت , لعنت به دنیای بی وفا ....
ارزوم برای داشتنش , تموم نشده
اگرچه نبض این رابطه به نظر رفته و مرده دیگه
اما امیدهای من هنوز زندن ....
آناهیتا
ماه شب های تار من , بتاب بر دلتنگی های این دل خسته ...
بتاب
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط: دل نوشته ها، روزهای فراق ، ،